تنهایی واژه ای آشناست... واژه ای که در کوچه پس کوچه های دل تنگی معنا شد ... واژه ای که به جبر زمانه و خود خواهی آدمک ها ، شد سر نوشت ... سرنوشتی عجیب برای شکستن بت های مغرور و رهایی آدمک ها ... شکستن بت به دست بت ! و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت مردمان گفتند این بت نبود ، سنگی بود سست و خاک بود پراکنده . پس نامش را از یاد بر دند تکه هایش را به آب دادند و خاک هایش را به باد دادند . و دیگر کسی نام او را نبرد نام آن بتی که خود را شکست . اما هنوز هم صدای شادی او به گوش می رسد صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید . صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید صدای آدمی که دیگر آدمک نبود ... صدایی که دیگر مغرور نبود ... و آدمی که پیله ی تنهاییش پاره شد و دیگر ... ودیگر ... تنهایی ، واژه ای آ شنا نبود
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0