عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



اسمم ترانه ست17سالمه امیدوارم بهتون خوش بگذره

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان وبلاگی برای دانش آموزان کلاس چهارم دبستان شاهد زینبیه خورموج و آدرس librarycardfour.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 36
:: کل نظرات : 1

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

برای دختران زمینی

تمام تنم می سوزد.....
پنج شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 17:29 | بازدید : 296 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام . درد یک اتفاق ویرانم می کند . من از دست رفته ام ، شکسته ام . می فهمی ؟ به انتهای بودنم رسیده ام اما اشک نمی ریزم . پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند .
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تنهایی واژه ای آشنا....
پنج شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 17:29 | بازدید : 242 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
تنهایی واژه ای آشناست... واژه ای که در کوچه پس کوچه های دل تنگی معنا شد ... واژه ای که به جبر زمانه و خود خواهی آدمک ها ، شد سر نوشت ... سرنوشتی عجیب برای شکستن بت های مغرور و رهایی آدمک ها ... شکستن بت به دست بت ! و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت مردمان گفتند این بت نبود ، سنگی بود سست و خاک بود پراکنده . پس نامش را از یاد بر دند تکه هایش را به آب دادند و خاک هایش را به باد دادند . و دیگر کسی نام او را نبرد نام آن بتی که خود را شکست . اما هنوز هم صدای شادی او به گوش می رسد صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید . صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید صدای آدمی که دیگر آدمک نبود ... صدایی که دیگر مغرور نبود ... و آدمی که پیله ی تنهاییش پاره شد و دیگر ... ودیگر ... تنهایی ، واژه ای آ شنا نبود
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد
دو شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 14:39 | بازدید : 285 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد… در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اسکناس 100 يوروئي – تجارت مدرن!!!
دو شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 284 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
اسکناس 100 يوروئي – تجارت مدرن!!! It is the month of April, on the shores of the Black Sea . It is raining, and the little town looks totally deserted. It is tough times, everybody is in debt, and everybody lives on credit. ماه آوريل است، درکنار يکي از سواحل درياي سياه باران مي بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالي بنظر مي رسد. درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمبناي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند. Suddenly, a rich tourist comes to town. He enters the only hotel, lays a 100 Euro note on the reception counter, and goes to inspect the rooms upstairs in order to pick one. ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمند وارد شهر مي شود. او وارد تنهاهتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود The hotel proprietor takes the 100 Euro note and runs to pay his debt to the butcher. صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي دهد و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد The Butcher takes the 100 Euro note, and runs to pay his debt to the pig grower. قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد The pig grower takes the 100 Euro note, and runs to pay his debt to the supplier of his feed and fuel. The supplier of feed and fuel takes the 100 Euro note and runs to pay his debt to the town's prostitute that in these hard times, gave her "services" on credit. مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدود. تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب پرداخت به فاحشه شهر که به او بدهکار بود ميبرد. او در اين اوضاع خراب اقتصادي به اعتبار مزرعه دار «خدمتش» را انجام داده بود تا پولش را بعدا دريافت کند The hooker runs to the hotel, and pays off her de bt with the 100 Euro note to the hotel proprietor to pay for the rooms that she rented when she brought her clients there. فاحشه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرااو به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه مشتري خودش را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد The hotel proprietor then lays the 100 Euro note back on the counter. حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است At that moment, the rich tourist comes down after inspecting the rooms, and takes his 100 Euro note, after saying that he did not like any of the rooms, and leaves town. در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند No one earned anything. However, the whole town is now without debt, and looks to the future with a lot of optimism. And that, ladies and gentlemen, is how the UK . Government has been doing business all along!!!! در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است. ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اندو با يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اسکناس 100 يوروئي – تجارت مدرن!!!
دو شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 14:36 | بازدید : 306 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
اسکناس 100 يوروئي – تجارت مدرن!!! It is the month of April, on the shores of the Black Sea . It is raining, and the little town looks totally deserted. It is tough times, everybody is in debt, and everybody lives on credit. ماه آوريل است، درکنار يکي از سواحل درياي سياه باران مي بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالي بنظر مي رسد. درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمبناي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند. Suddenly, a rich tourist comes to town. He enters the only hotel, lays a 100 Euro note on the reception counter, and goes to inspect the rooms upstairs in order to pick one. ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمند وارد شهر مي شود. او وارد تنهاهتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود The hotel proprietor takes the 100 Euro note and runs to pay his debt to the butcher. صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي دهد و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد The Butcher takes the 100 Euro note, and runs to pay his debt to the pig grower. قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد The pig grower takes the 100 Euro note, and runs to pay his debt to the supplier of his feed and fuel. The supplier of feed and fuel takes the 100 Euro note and runs to pay his debt to the town's prostitute that in these hard times, gave her "services" on credit. مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدود. تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب پرداخت به فاحشه شهر که به او بدهکار بود ميبرد. او در اين اوضاع خراب اقتصادي به اعتبار مزرعه دار «خدمتش» را انجام داده بود تا پولش را بعدا دريافت کند The hooker runs to the hotel, and pays off her de bt with the 100 Euro note to the hotel proprietor to pay for the rooms that she rented when she brought her clients there. فاحشه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرااو به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه مشتري خودش را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد The hotel proprietor then lays the 100 Euro note back on the counter. حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است At that moment, the rich tourist comes down after inspecting the rooms, and takes his 100 Euro note, after saying that he did not like any of the rooms, and leaves town. در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند No one earned anything. However, the whole town is now without debt, and looks to the future with a lot of optimism. And that, ladies and gentlemen, is how the UK . Government has been doing business all along!!!! در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است. ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اندو با يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بیو گرافی نویسنده
دو شنبه 2 خرداد 1393 ساعت 11:45 | بازدید : 289 | نوشته ‌شده به دست tarane | ( نظرات )
آنگاه که عشق آغاز می شود پسرانی از آسمان از جنس فرشته های خداوند دخترانی از زندگی نرم و لطیف نفس هایشان با نفس های یکدیگر انس می گیرد. ودرکرانه های آسمان ودر دریاهای بی پهنای زمین نام یکدیگر را حک می کنند .تا شایدروزی قدرت لایزال خداوندی آن ها را به یکدیگر پیوند دهد .آری پیوند هایی از دو دنیای متفاوت.تا بوده است چنین بوده عشق هایی ممنوع با سختی و مشکل هایی تمام شدنی سختی هایی به شیرینی میوه های بهشت و بوی زندگی .دخترانی از جنس ناز پسرانی از خاک نیاز سلام من ترانه 17 ساله آذر ماهی از استان فارس هستم امیدوارم در لحظاتی که در سایت من هستید لذت ببرید موفق و سر بلند باشید دوستانم نظر یادتون نره دوستدار شما ترانه
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد